امیر حسین امیر حسین ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

روشنایی خونمون

شاهکارهای پسر

سلام پسر شیطون من مامان جان هنوز چند روزی به  یکساله شدنت مانده که تاتی تاتی راه میری ، نماز می خونی و تا به امروز lcd مامانی اینارو به طور کامل داغون کردی و برای خودمونم پر از خط شده ( لازم بذکر است در تمامی این مراحل کنترل شده بودی و مدام جلوی خراب کاری هات گرفیتم.) کل خونه رو جارو دستی (نپتون) می زنی (بین خودمون باشه  داشتی جارو می زدی گلدون دایی مرتضی افتاد شکست ) شیطون بلای من،  تو 6 ماهگی کامل می شستی و 7 ماهگی ام قشنگ قشنگ چهار دست و پا می رفتی الانم با اون صدای دلنشینت مامان ، می می ،  نه نه ، دادا ، الله، علی ، بابارو با درک معنی تلفظ می کنی . جونم بگه برای پسرم که عاشق آهنگ و حرکات ...
7 ارديبهشت 1393

دلتنگی های مادرانه

سلام زندگیم الان که دارم این مطلب برات می نویسم تو خونه مامانی منم اداره ... حال خراب و چشم گریانی دارم ، دلم برات تنگ شده جونم .... امروز داشتم به همکارا می گفتم که امیدوارم امیر حسینم درک کنه این دوری ها فقط به خاطر اینده خودش که تو رفاه بیشتری باشه ولی اقای معنوی که خودش مادر شاغلی داشته گفت این حرفا نیست و تو حاضری امکانات رفاهی کمتری داشته باشی اما من کنارت باشم ... عزیزم ار اعماق وجودم دوست دارم و دونه دونه قطرات اشکم گواهی به این موضوعه نفسم، می دونم که مامانی و بابا حاجی تمام تلاش خودشون برای راحتی شما می کنن و حتی خیلی وقتا خیلی بهتر از من مراقبت هستن اما... اما یه موضوعی داره من رنج می ده چی هستش  نمی دو...
28 دی 1392

مرخصی زایمان به پایان رسید

سلام مرخصی زایمان 6 ماه تمام شدوای وای وای وای ... امروز 12 روزه که امیر حسینم صبح ها می برم خونه مامانم البته دوسه روزیش پیش بابایش بوده. خدایا خدایا خدایا دلم برای پسرم تنگ می شه ، خدایا خدایا خدایا دل نگران امیر حسینمم. ولی مامانی میخوام بدونی همه این سختی هارو فقط به خاطر آینده تو با جون و دل تحمل می کنم  امیدوارم بهترین راه انتخاب کرده باشم .  اینم عکسی از آخرین روزی که باهم بودیم . پسرم از فردا باید 7 صبح از خواب پاشه .... ...
12 آذر 1392

متنی برای آینده

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی.......
2 مهر 1392

امیر حسین بعد از واکسن دو ماهگی راهی بیمارستان شد.

امیر حسینم ، پسر مامان خیلی زود بود برای مریض شدنت  ولی بعد از تزریق واکسن دو ماهگیت متاسفانه به علت سلولیت واکسن 8 روز تو بیمارستان بستری شدی . مریض کوچولو وقتی به خاطر اینکه رگت خراب نشه نمی تونستم بغلت کنم و تو گریه می کردی مامانم باتو گریه کرد همه زندگیم من خیلی مراقب بودم اما نمی دونم جرا این طور شد... اما حالا واکسن چهار ماهگی ام زدی و الحمدالله حالتم خوبه و من خیلی خوشحالم  نمی خوام دیگه اون خاطرات بد به یاد بیارم ...              ...
2 مهر 1392